آزمایش عشق

part9


کم کم اون صداها خاموش شدن و چشمای من بی اراده بسته شد ...
.....
خانم پرستار:« الو سلام ببخشید شما همراه خانم آ.ت هستید ....
لارا :« بله بفرمایید ؟
پرستار:« ایشون داخل بیمارستان .....هستن لطفا برای پرداخت هزینه بیمارستان و همراهی بیمار به این آدرس بیاید ...

«««اینا صداهایی بودن که بعد از باز شدن چشمام به زور شنیدم...
لبام از سرما و حال بد حسابی خشک شده بودن ...
اما دیگه مغزم تشنگی رو احساس نمی‌کرد ...
انگار مغزم از کار کردن دست کشیده بود ....
اونقدر ضعف داشتم که نمیتونستم دهنمو باز کنم ....
دوباره چشمام سیاهی رفت و هیچی ندیدم ....
لارا:« چشماتو باز کننننن آ.تتتتت تو رو خداااا با تو اممممم!!!!
«««دستای گرم لارا مثل دستای گرم یونگی برای بدن سرد من مثل مسکن بود ....
چشمامو چند بار بهم زدم و با صورت لارا که اشکاش خیسش کرده بودن نکاه کردم ...
لبخند تلخی زدم و با کمک لارا بلند شدم :«
لارا :« آ.ت منو میبینی؟ حالت خوبه؟ چیشد؟ چرا اینجوری شدی؟
«««دیگه چشمام درست مثل کویر شده بودن ... دیگه اشکی برای ریختن نداشتن ...
خودمم دیگه از گریه بیزار بودم ...
با نگاهی که تمام غم هام توی مردمکش در حال گردش بودن به چشمای بارونی گرفته لارا نگاه کردمو گفتم :«
آ.ت:«یادته گفتم شوگا گفته بهم تا ابد مال هم می‌مونیم ؟
لارا:« خب ؟ چرا مبهم حرف میزنی ....
آ.ت:« خب دیگه نیستیم ... سرنوشت چیز قشنگی نیست نه؟ یا من خیلی بدبختم؟ لارا شوگا الان مال من نیست ...مال کالورا شده
«««« دوباره نفسم بند اومد و انگار این دفعه غم توی گلوم رو حصار کرده بود و نمیزاشت من نفس بکشم ...
دوباره تمام این چند روز توی مغزم پلی شدن ....
صداهای لارا که الان برام مبهم بود رو دیگه نشنیدم و بعد دوباره بیهوشی ....
دوباره سیاهی رفتن ....
نفهمیدم دیگه چیشد ...
صدای لارا که بلند اسم دکتر رو صدا میزد آخرین صدایی بود که قبل از بسته شدن چشمام شنیدم ....
...

لارا :« دکتر مشکلش چیه؟
دکتر :« ایشون ب خاطر استرس و فشار عصبی زیاد دچار ضعف شدید شدن ... باید دو روز اینجا تحت مراقبت باشن...

««چشمامو باز کردم ....نور لامپ بالای سرم که بهم چشمک میزد باعث میشد چشام ب سختی باز بشن ...»»
لارا که متوجه من شد اومد نزدیکم و دستاشو دو طرف من گذاشت و کمکم کرد بلند شم ....
احساس میکردم روحم از تنم جدا شده ...
قلبم نمیزنه ...
درست شبیه روح ها شده بودم ... نگاهی به چهره نگران و غم گرفته لارا کردم ...
دلم براش سوخت ...‌ نباید نگرانش میکردم ...

لارا :« آ.ت خوبی؟ میتونی حرف بزنی؟
آ.ت :« آره ...
«««پرید بغلم و محکم توی بغلش گرفتم ... با خیس شدن شونه آم فهمیدم داره گریه می‌کنه ...
دستمو روی سرش گذاشتم و گفتم :«
دیدگاه ها (۸)

آزمایش عشق

آزمایش عشق

آزمایش عشق

آزمایش عشق

مرگ بی پایان پارت ۳۱

"سرنوشت "p,36...۱۰ مین بعد ....ا/ت : بریم تو ؟ سرده....کوک :...

پارت ۸ فیک مرز خون و عشق

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط